سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند می تواند هنگامی که از چیزی که نمی داند پرسیده شود، بگوید : «خدا داناتر است» و برای غیر دانشمند این حقّ نیست . [امام صادق علیه السلام]

قصه بچه بسیجی


 أعوذ بالله من نفسی

أعوذ بالله من نفسی

أعوذ بالله من نفسی

 

أعوذ بالله من نفسی

 آنقدر باید تکرارش کنم تا ...

أعوذ بالله من نفسی

 

سلام.

می خواهم بنویسم اما نمی توانم.  این نتوانستن به خاطر این است که از خودم دور شده ام. شده ام من خودم نه من او!

می خواهم بشوم خودی که مال خداست اما نیستم...

چه سخت است من او شدن!

... و همین نقطه هاست که فرصت تنفس برایم گذاشته ...

...

 

مترو

از خانه مادرم برمی گردیم. توی مترو ایستاده ایم به انتظار قطار! درباره مسائل روز با هم حرف می زنیم. خیلی جدی! رویم را محکم گرفته ام. سعی می کنم جلو چشم مردم حتی به رویش لبخند هم نزنم تا مبادا کسی نگاه چپ بکند. او هم سرش پائین است و به صحبتمان ادامه می دهیم. یک دفعه چند جوان نیمه جوان و نسبتا نوجوان وارد مترو می شوند. حجم سر و صدا و خنده اشان تعجبم را بر می انگیزد و می گویم چه شادند. احتمالا الان از مدرسه یا باشگاه آمده اند. و باز به حرفهایمان را ادامه می دهیم. دارد جمله ای می گوید که هنوز تمام نشده یکدفعه ساکت می شود. نگاهش می کنم.  چهره اش شدیدا غضبناک است و به طرف آن پسرها می رود. نمی فهمم چه اتفاقی می افتد که موبایلی را از دست یکی از آنها بیرون می کشد. از حرفهایشان متوجه می شودم که ظاهرا آن پسر از ما فیلم گرفته و او هم اصراردارد که چرا گرفته؟ می گویم پاکش کن. می گوید به شما چه؟ اصلا تو حق نداری موبایل من را بگیری و ... برخوردشان فوق العاده زشت و توهین آمیز است. در همین اوضاع یک نفر می گوید ول کن جوان مردم را. شهدا خون داده اند که شماها اینطوری به این جوانها گیر بدهید؟! از حرفش دلم به رنج می آید که چه کسانی دم از خون شهدا می زنند... نگرانم به همسرم حمله کنند. سریع به طرف مامور مترو می دوم. در همین حین قطار می آید. با استرس بسیار به مامور قطار می فهمانم که چند جوان با همسرم درگیر شده اند. مامور قطار می دود. من هم. دارند سوار قطار می شوند. مامور قطار دستش را م یگیرد و از قطار بیرون می کشد.متلک ها شروع می شود. با مامور قطار به قسمت مدیریتی مترو می رویم و در همین رفتن ها چه حرفها که نمی شنویم. .... نمی خواهم تا انتهای ماجرا را توضیح بدهم. یادآوریش هم برایم دردناک است....

 

همین اندازه بس که موبایل را یکی از آنها می برد به جایی دیگر و وقتی ما درخواست می دهیم که موبایل را بیاورند تا فیلم را حذف کنیم تماس می گیرند تا موبایل را بیاورند. موبایل که می رسد می گویند حذف شده و اصلا فیلمی نیست. می گویم باید ببینم. پسرک می گوید نمی شود توی این موبایل فیلم خانوادگی هست. مامور قطار می گوید ایشان خانم هستند و عیبی ندارد. حق ایشان است که ببینند. موبایل را با اکراه می دهد. موبایل را نگاه می کنم. دلم می شکند. فیلمی از ما نیست اما... اگر این موبایل به دست پلیس می افتاد به خاطر فیلمهای داخلش این پسرک باید مجازات می شد. موبایلش را باید سه فیلتره می کردند... اول خواستم همه فیلم ها را حذف کنم. اما بعد گفتم با حذف فیلم ها این جوان هدایت که نمی شود هیچ! جری تر هم می شود. یکی دو فیلم مشکوک را پاک می کنم که شبیه به فضایی است که ما در آن ایستاده بودیم و احتمال می دهم تصویر ما هم درون آن هست. بقیه را حذف نمی کنم تا در منجلاب خودش دست و پا بزند. عذرخواهی می کند و حسابی ترسیده است. می گویم عذرخواهیت را نمی پذیرم و سر پل صراط می بینمت....

...

 

پی نوشت 1 : مانده ام چطور برای دیدن فیلم های داخل موبایلش همسرم که هیچ من هم نامحرم بودم اما رفیقش نامحرم نبود! وقتی موبایل را برد تا فیلم ها را حذف کند!!!!

 

پی نوشت 2 : ای کاش آنقدری که منتظر قطار مترو هستم به همان شدت و اشتیاق منتظر آقا امام زمان باشم...

 

 

 



یک بسیجی ::: شنبه 90/10/17::: ساعت 8:49 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 32
کل بازدید :295431
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
یک بسیجی
من یک بسیجی ام. شاید نه یک بسیجی واقعی ولی حداقل اسمش باعث افتخاره من است.
 
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<